حسنآنه

دل نوشته های یک امام حسنی

حسنآنه

دل نوشته های یک امام حسنی

آفتابی به روی دست ها

چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۱۰ ق.ظ

به آفتاب که نگاه کنی چشمت را میزند، از نا مهربانی اش نیست، از خوشگلی است، طایفه زیبارویان همه همین طورند. "دامن به کف کس نمیدهند".

اما چند روز پیش آفتابی را دیدم که روی دست ها بود. چشم ها را نمیزد، اما خوشگلی اش بجا بود هنوز. ولی گویا داغی اش را کمی داشت، چون زیاد روی دست کسی نمیماند. دست به دست میشد و بر روی دریای دست ها شنا میکرد....سبک.. رقصان... آرام... با شکوه. انگار در آخرین روز حضورش میخواست اجازه دهد همه دستی به تنش بزنند، تا روز قیامت همین دست گواهشان باشد برای رهایی از آتش. تا به حضرت حق نشان بدهند که دستشان به تن آفتابی خورده است.

گویا همین دیروز بود که مردم بیروت آن آفتاب پدر را روی دست هاشان میبردند. دست هاشان از لمس آفتاب دیروزی داغ بود هنوز. هنوز خانه هاشان از نور آن آفتاب روشن بود.

هنوز انتقام خون عماد را نگرفته بودند که خون جهاد هم مزیدش شد.

 جانم... چه پدر و پسری....جانم.. جانم به این خانه.... جانم به این خانواده که دوتا دوتا آفتاب تحویل دستها میدهد و نور میآفریند برای خانه ها، چه میگویم که نور میآفریند برای همه دنیا برای کاینات. حتما ساکنان آسمان چشمشان را نور تابوت زرد جهاد گرفته است... حتما ازآن بالا دست ها را دیده اند که آفتابی روشن تر از خورشید را هدیه میکردند بهشان.

حتم دارم اگر در کرات دیگر هم کسی باشد و چشم داشته باشد، حتما نور زرد زیبای تابوت جهاد چشمش را گرفته. آخر جهاد و هم قطارهایش در قنیطره اهل همه جا بودند.....

این را فارسی حرف زدن سلیس و زیبای پدرش حاج عماد گواهی میدهد. این را دوش بدوش شدن خودش با حاج قاسم شهادت میدهد. این را سفرهای راه براهشان به مشهد و قم گواهی میدهد.

امشب در جایی میخواندم که عاشق نوحه های حاج محمود بوده..... عاشق مجالس روضه و سینه زنیهای جوانان ایران بوده.....تعجب ندارد البته، باید هم همینطور باشد، مگر ایرانی و لبنانی و سوری داریم؟؟؟؟ گواه این حرفم همین شهیدان قنیطره اند که یکیشان جهاد جوان بود، دیگریهاشان از ایران بودند و لبنان و سوریه. نه از یک کشور بل، از چند کشور، تا چشم روباه در بیاید که فکر نکند با کشیدن مرز بین ما میتواند برادریمان را ازمان بگیرد.

امروز دیگر مثل دیروز و روزهای قبل نیست که دعوای عربی عجمی بیندازید و نفتش را ببرید و نان امنیت اسراییل را در آتش دعوایش طبخ کنید.

کور خوانده اید...امروز قلب جوانان کشورهای اسلامی می تبد برای هم. این را رنگ پوست مدافعان حرم حضرت زینب در دمشق گواه است که از همه جای دنیا مدافع داشت حتی در قلب خانه خودتان در اروپا و امریکا.

کور خوانده اید اگر فکر میکنید با قدم زدن در خیابان های پاریس و عکس یادگاری گرفتن با یک وزیر ایرانی میتوانید خودتان را آدم جا بزنید و امنیت اسراییل را تامین کنید.

حتی اگر دولتی هامان گرگ خطابتان نمیکنند و متاسفانه مودب و باهوش خطابتان میکنند حول ورتان ندارد، چشم جهاد ها و عماد ها در این بلاد به کت و شلوار اتو کشیده ها و ژنرال ها نیست، این جا چشم ها به دهان سیدی است گه گفته اسراییل باید هر روز نا امن تر از دیروز شود.

از همان حرف سید است که دیروز سید حسن عزیزمان گفته " پناه گاهایتان را آماده کنید ".

از حرف همان سید است که امروز مثل سگ کتک خورده که قبل مرگش هار شده دارید دختر بچه ها و پسر بچه ها را میکشید.

فی الحال اگر از من میشنوید، مذاکرات را ول کنید حضرات سگ و بروید فکری بحال آب و غذا و دست به آبهای پناه گاهایتان کنید که بزودی دیگر قرار نیست از آنها بیرون بیایید.

   بگو یا حسن

hasanane.blog.ir


شعر تقدیمی

چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۲۵ ق.ظ

هرچه دارم میدهم ای آفتاب

       روی قبر مجتبی کمتر بتاب.

دیروز داخل اتاق نشسته بودیم که این بیت را آقا مسعود مومن زاده روزیمان کرد.

باز هم ارباب حسن از زبان یکی از دیگر دوستان با قلب ما چه کرد.

17 》2000

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۰۵ ق.ظ

بچه تر که بودم وقتی مادرم می‌خواست از خواب بیدارم کند، در آن صبح خروس‌‍‌‌‌خوان که هنوز آفتاب جای خودش را در آسمان باز نکرده بود و کلاغ‌ها هم حتی نوک در زمین نزده بودند، به من می‌گفت "بلند شو ظهر است دیگر!!" کار البته به اینجا ختم نمی‌شد، وقتی هم که می‌خواستم گاوها را افسار بزنم و برای چرا به باغ ببرم، پدر بزرگم، نگاهی بدون لبخند تحویلم می‌داد و می‌گفت "دیگر ظهر است کجا برویم مردند این گاوها از گرسنگی الان که برویم باید برگردیم".


اما نکته جالب کار هر روز من، این بود که هر موقع واقعا ظهر می‌شد وآفتاب سایه‌ام را یک وجب می‌کرد و می‌فهمیدم ساعت نزدیک دوازده است( این کار را پدر خدا بیامرزم به من یاد داده بود ) به پدربزرگم می‌گفتم "برویم، ظهر شده است!" اما پدر بزرگم می‌گفت "کجا برویم اول صبحی؟؟"


همیشه در آن دوران سوالم این بود چه طور است وقتی صبح است همه می‌گویند ظهر شده، ولی وقتی واقعا ظهر شده همه می‌گویند صبح است؟ بعدتر فهمیدم که آن کار پدربزرگم، اسمش جوسازی است، جوسازی‌ای که البته کمی شوخی هم قاطی‌اش بود و هدفش تربیت من.


این روزها یک خبر تمام تلوزیون را پر کرده وآن هم خبر قتل چند فرانسوی به دست چند داعشی است. عجب جوسازی‌ای می‌کنند این ارباب رسانه !!! آنچنان می‌گویند 17 نفر، 1000 نفر از کنارش بیرون می‌زند. نمی‌دانم چه حسابی است که اخبارگوی‌شان هر وقت می‌خواهد، خبر مرگ 2000 نفر آفریقایی بیچاره را به دست بوکوحرام بدهد، آنقدر خونسرد است کانه می‌خواهد خبر مرگ چند مرغ را بدهد!!! مگر آدم با آدم فرق دارد؟ مگر مادران آفریقا مادر نیستند؟ و مگر بچه ها در آفریقا در بغل مادرشان گرم نمی‌گیرند؟ عجب دنیایی درست کرده‌اند سگ‌ها! صهیونیست‌ها را می‌گویم، اربابان جهان را. خودشان داعش درست می‌کنند، خودشان می‌برندشان سوریه، خودشان آدم می‌کشند، خودشان صدایش را درنمی‌آورند، خودشان برشان می‌گردانند، خودشان ترور می‌کنند، خودشان صدایش را در می‌آورند، خودشان ، خودشان .....


آری  همین است، جو درست می‌کنند برای عوام، مردم را طوری بار آورده‌اند که فکر می‌کنند نژادپرست نیستند!!! اما دریغ که هستند، بسیار بیشتر از قبل، فقط مثل همه‌ی کارهای دیگرشان و مثل همه‌ی کثیفی‌های دیگر جامعه‌ی غیر دینی‌شان، یک روکش قشنگ و خوشگل از جنس رسانه رویش انداخته‌اند.


کاری کرده‌اند که وقتی خبر ربوده‌شدن هزاران دختر سوری را از تلوزیون‌شان به مردم نشان می‌دهند، کک مردم‌شان هم نمی‌گزد، فقط چندتا نچ نچ می‌کنند. انگار نه انگار آن دختران جوان، عزیزدردانه‌ی پدرهایی هستند، انگار نه انگار آن دخترها برادر دارند، چه می‌گویم، انگار نه انگار آن‌ها «ناموس» کسانی هستند.


ای جانم به قربانت خمینی جان ، روح منی خمینی، چه عزتی داده‌ای تو دختران ایران را، چقدر عزیز کرده‌ای خواهر من را، چقدر زندگی‌ام را نه، بلکه «ناموسم» را مدیون توام. چقدر خوب می‌شناختی تو این سگ‌ها را، چقدر خوب می‌شناختی تو این شیاطین را که گفتی " هرچقدر داد دارید سر آمریکا بزنید."


الحمدالله سید، تو نیستی اما عبایت روی شانه‌ای هست هنوز، تو نیستی اما فرزندان در قنداقه‌ات یکی‌شان نبض منطقه را در دست گرفته، اسمش را که می‌آورند داعشی‌ها وارباب داعشی‌ها خیس می‌کنند خودشان را . فرزندت حاج قاسم شده دلگرمی دختران ایران، چه می گویم شده دلگرمی دختران سوریه و عراق، شده قهرمان لالایی شبهای مادران منطقه.


اربعین را حتما از آن بالا دیده‌ای ، آنقدر فرزندانت گفتند" کربلا کربلا ما داریم می‌آییم" که آخر راه باز شد. حیف ، حیف که هنوز بعضی‌ها همان رو کش تزویر را می‌بینند و اوباما را مردی مؤدب و باهوش، توصیف می‌کنند. فکر می‌کنند اگر لبخندی زدی به رویشان و باهاشان دست دادی، مشکلات حل می‌شود. اما غافل اند از اینکه هر چقدر تو عقب بنشینی دشمن جلو میآید. نمدانم ایران و ایرانی کی باج داده و یا اگر باج داده کی از این راه چیزی عاید مردمش شده که دوستان معتدل راه براه میخواهند بازدن بر سر خودی و داشته های خودی دل کدخدا را با باج دیپلماسی بدست بیاورند. و البته کدام کدخدا که دست روی حمایت هر کس میگذارد آنچنان در بین مردمش بدنام میشود و کارش به فساد میکشد که رسوای عام و خاص میشود. مگر ندیدیم سرنوشت شاه و مبادک و بن علی و امثالهم را که باز عزت را در سر خم کردن جلوی کراواتی های چاقو کش کودک کش میبینیم.


کار بجایی رسیده که عزیزان دیپلمات ختم صلوات گرفته‌اند برای مرگ ملک عبدالله ، که شاید مرگ آن پیر سگ، قیمت نفت را افزایش دهد. چرخ سانتریفیوژها که هوا رفت، اما تورم زمین نیامد، اصلش نمی‌دانم چه ربطی داشت این دوتا با هم ؟!!!! این چرخ چه ربطی داشت به آن چرخ؟. البته ربطش در رای جمع کردن از مردم و جو دادن هم که باشد عقل حکم میکند که راه به بن بست رفته را برگردی تا دیر نشده، تا ظهر نشده. خدا رحمت کند مش رحیم را پدر بزرگم را میگویم، تا یاد دارم همیشه تکیه اش به عصای خودش بود و تا زنده بود عزت داشت.

بگو یا حسن.


کاش نشنوند مادران غزه

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۱۱ ق.ظ

جالب است مشی بعضی حضرات.

زیر نور آفتابند و انکار میکنند نورش را. جالب تر البته آنهایی که کف و سوت میزنند برایشان.

زیبا کلام و شیرزاد را میگویم. امروز در دانشگاه تهران جمع شده اند دور هم و حرفهای رودل مانده این چند سالشان را گویی خالی میکنند. حتی اگر بقیمت به گند کشیدن فضای دانشگاه باشد.

خمینی جان ببخش مارا. سید ببخش ما را. ببخش ما را که بعد از چند ده سال سر بریدن مسلمانها بدست نحس امریکاییها و اسراییلیها و تجاوز بدخترانمان در لبنان و سوریه و عراق و فلسطین. نتوانستیم دانشجوها و اساتیدمان را بینا کنیم به چاقوی زیر کت و شلوار جان کری. ببخش اگر کم داد زدیم سر امریکا. ببخش که بعد از سی و شش سال لبمان خندان است بروی سفرایشان.

ببخش اگر استاد علوم سیاسی مملکت بر میگردد میگوید چرا امریکا ستیزیم ما. چرا شیطان بزرگش میخوانیم و مرگ برایش میفرستیم هر صبا و مسا.

حضرات همصدا شده اند با امریکاییها و میگویند از کجا معلوم ما اورانیومهای بیست درصدمان را اکسید کرده باشم!!!! نان ملت و ملک و مملکت را ماه بماه میگیرند و گاوهای عدو را میچرانند. گویا نمیداند دوستان وزارت خارجه اییشان سه درصد ها و دو درصد ها را هم نفله کرده اند برای خودشیرینی جلوی کدخدا.

شیرزاد گفته ما به خط قرمزهای قدرت ها وارد شده اییم. لابد بقیه اش را رویش نشده بگوید. رویش نشده بگوید ببخشید سید حسن را یاری میکنیم. رویش نشده بگوید ببخشید که در کشتار بیرحمانه غزه اییها ما طرف مظلوم را گرفتیم و یار روز تنگ جوانان عزالدین بودیم. رویش نشده بگوید ببخشید که قصه دلاوریهای حاج قاسممان شده لالاییه شبهای مادران عراقیو سوری برای نازدانه های بیگناهشان. لابد رویش نشده بگوید ببخشید کدخدا جان که خواستیم نوکر جنابعالی نباشیم و کاپیتولاسیونت را در سرت خورد کردیم و غلام پهلویت را دیپورت کردیم و شدیم سرباز خمینی بت شکن. اصلش شاید رویش نشده بگوید غلط کردیم مقابل صدام ایستادیم. کما اینکه این فقره آخری را گفت جناب شیرزاد به لحنی دیگر. گفت ادامه جنگ بعد آزاد کردن خرمشهر اشتباه بود و هسته ای شدنمان هم از جنس همان است. گویا یادش رفته که عراقیها هفت سال بعدش حتی که ضعیفتر بودند بعد از آتش بس دوباره تا اهواز پیش آمدند. آتش بس کنیم که اینبار تجدید قوا کند و مثل آتش بر سرمان بریزد.

نمیدانم چرا انقدر روحیات حضرات متفاوت است با فامیلشان؟ شیرزاااااااااااااد!!!! نمردیم و دل شیر را هم دیدیم.

زیبا کلاااااااااام. آب بریز جناب خواننده که سوختیم از لهیب آتش این زیباییه کلام............

میگوید انژیه هسته ای ضررش بیشتر بوده از جنگ برای ما.... وا عجبا جناب مستطاب وا عجبا جناب استاد.. اگر همین هسته ای نبود پس چه متاعی داشتند دوستان دولتیتان برای تاخت زدن با دلار کدخدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ایرانیها را همه در دنیا به دفاع از مظلوم میشناسند..... نمیدانم چه شدست عزیزان را که در کمال ناجوانمردی امروز گفتند ول کنید مظلومان و پا برهنگان را و منافع ملی را بچسبید. البته در لفافه گفتند دوستان اما عاقلان و یک اشاره.....

خدا کند نشنوند مدافعان حرم زینب این خطبه های اشعثی را... خدا کند نشنوند غیوران عزالدین قسام و مادران غزه و عراق. خدا کند نشنود هیچکس در دنیا این منبر اشعری را.

نمیدانم جنگ و خمینی و شهدا را چرا به میان میآورند..... ای اف به این سیاست دنیایی. اف.

         بگو یا حسن

سانتاماریا گرونه

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۴ ب.ظ
دو روز پیش بود بین دو نیمه کلاسها. دیدم 45 دقیقه وقت دارم بدون برنامه. حیفم آمد با چای نبات دم بوفه تلفش کنم.
لاجرم هوای مزرعه آفتاب گردان کردم (کتاب فروشی دانشگاه ). راهی دانشکده علوم شدم. از میان آن جو سنگینی که این روزها  بر مزرعه حکمرانی میکند ( بواسطه کسانی که من گوشت میخوانمشان ) کتابی از سید مهدی شجاعی چشمم را گرفت. سانتاماریایش.
بر طبق عادت مالوف، اول الامر به جستجوی قیمت کتاب بر آمدم. ناگهان برق از سه فازم پرید. 9500 تومان برای یک کتاب ساده داستان کوتاه.
یعنی یک کتاب را باید بخری 10000 تومان،!!!! آنهم در دانشگاه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لاجرم فشار وارده بر جیب، بخش عیب یاب ذهن را بکار انداخت و لختی در این فکر بودم که چرا یک دانشجو اگر بخواهد یک کتاب در بین دو نیما کلاسهایش بخرد و بخواند باید ده هزار اوشلوق پیاده شود؟؟؟؟؟.
مگر نه اینکه ما در بزرگترین نهاد فرهنگی کشور هستیم؟
مگر نه اینکه باید امر فرهنگ و کتابخوانی در صدر لیست رسیدگی مسوولانمان باشد؟
انگار تکلیفمان با خودمان مشخص نیست. انگار نفهمیده اییم اهمیت کار را.
یادم نمیرود هرگز آن روزی را که در کتابفروشی همین شهر دارالمومنین نتوانستم کتاب گزیده اشعار شفیعی کدکنی را که چند سال است تشنه اش هستم را بخرم آنهم بدلیل قیمت گزافش. 25000 تومان.
نمیدانم تعریف تیم مدیریتی دانشگاه از فرهنگ کتاب و کتابخوانی چیست. اما هرچه هست تا بدین لحظه به ما چیزی در خصوص تسهیل خرید کتاب نرسیده است.
گویا کار فکری و فرهنگی را در جای دیگری غیر ازکتاب و کتاب خوانی جستجو کرده اند این جماعت صندلی دوست که از شورای فرهنگیشان تنها خوردن شربت آبلیمویش به ما رسید در طی این چند سال.
چقدر خالیست سبد خریدمان از کتاب.
جالب است.
علاج واقعه نمیکنند قبل از وقوع. دانشجویشان یله و رهاست در وایبر و واتس آپ و لاین چون مفت است. چون اگر بخواهد یک مجموعه داستان کوتاه ناقابل بخواند باید ده هزار تا پیاده شود.
باز دم اسراییل گرم. بودجه فرهنگیش به کار ما میآید گه گدار.!!!!!
قدیمتر ها آن اوایل که تازه رانی آمده بود در بازار یادم میآید هرکس میخرید موقع خوردن چون پول زیاد پایش داده بود جرعه جرعه سر میکشید تا زمان بیشتری این لذت گران را درک کند..
    حکایت این شبهای ما هم همین است. دارم از خوف پایان زود، سانتاماریا را قولوپ قولوپ مینوشم.
         بگو یا حسن.


شروع

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۰ ب.ظ

    صبح علی الطلوع گدا بر تو میگذشت

    نزدیک ظهر بود که عالیجناب شد.

  هر آمدنی مبارک نیست. هر رفتنی هم نامبارک نیست.

  اما اگر بیایی بنام نامی کریمی که آمدنش فضل است. آمدنت مبارک است.

  آمدم. و این اولین مطلب من در وبلاگ نویسی است.

   آمدم چون بعضی حرفهایم را باید بنویسم. آمدم چون باید می آمدم.

        بگو یاحسن.